نگاه گرم
عشق شادیست عشق آزادیست عشق آغاز آدمیزادیست

وبلاگم چطوره؟

آمار مطالب

کل مطالب : 24
کل نظرات : 0

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 21
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 82
بازدید سال : 311
بازدید کلی : 16307





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 82
بازدید کل : 16307
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


<

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : موج و ساحل
تاریخ : چهار شنبه 11 بهمن 1391
نظرات

هوا ملس شده بود مثل یه آبنبات  ترش و شیرین ، تو دانشگاه که بودیم فاطمه امد کتاب قرائت قرآنو بهم داد، بهم گفت ساحل من این ترم کتابتو دادم دست امید( پسر خواهرش) – در یک رشته و در یک سال وارد دانشکده شده بودن-  غیبتتو کردیمو  تا صبح خندیدیم! به خودم جبهه گرفتم،ابروی راستمو کمی بالا دادمو گفتم:  اونوقت   چرا ؟!!!!!!!!!!!!!!!

گفت: هر جای این کتابو دیدیم با ماژیک خط کشیدی مهم... مهم  ... بسیار مهم

گفتم: اینکه خنده نداره فاطمه

گفت :آخه  کدوم دانشجویی دیدی که انقدر یه کتابو گاز گاز کنه در عرض سه ماه کل کتاب پاره بشه

منم بهم بر خورد  ، تو دلم گفتم آدم چقدرمیتونه قدر نشناس باشه به جای دست درد نکنی نشسته شب امتحان  موضوع  خنده پیدا کرده و منو مسخره کرده اونم با اون پسره ی بابراس( موهای فرفری) .حالا که اینطور شد من عمرا دیگه بهش جزوه بدم.... قبل از اینکه حرفی بزنه  کتابو از دستش گرفتم .

گفت: چیکار میکنی ساحل؟

گفتم: همینکه تا صبح جای دست درد نکنی مسخرم کردی بسیار سپاسگذار، تا من باشم به کسی خوبی نکنم.

فاطمه آب دهانشو فرو داد ، چادر سرشو مرتب کردو به روی خودش نیاورد ... بینومون حرفی ردو بدل نشد. توحیاط دانشکده بودیم که به فاطمه گفتم داره کلاسمون شروع میشه بهتره بریم وگرنه با تاخیر غیبت میخوریم....

وارد دانشکده که شدیم به فکرم رسید که کتابو به یکی از دوستام بدم ... جلوی  دوتا از دوستامو گرفتم.

 گفتم : گرچه این کتاب ظاهر مناسبی نداره اما حداقل میتونه یک ترم کارتونو انجام بده ... اما مشخصا اونها هم مث من پاس کرده بون... کتاب تو دستم بود تا اینکه به طبقه دوم رسیدم ... روبه روی گروه کشاورزی یکی از پسرای هم گروهیمو دیدم-موج- بهش گفتم : سلام _(نه اسم نه فامیلیشو بلد بودم)

 گفت: سلام

بهش گفتم شما قرائت قرآنو پاس کردی؟

گفت: نه... با لبخنی آرام و متین

گفتم: این کتاب مال شما.... دستموو دراز کردم و بهش کتابو دادم.

نگاه گرمی به سمتم نشانه رفت ،( گرچه به ظاهر آدمی هستم که احساساتمو مخفی میکنم اما از داخل حس کردم داغ شدم )

گفت: ممنونم خانمه....، اتفاقا دیشب خواب دیدم از قرائت قرآن نمره 20 گرفتم . چقدر جالب  تعبیر شد... چه زود..... ممنونم ممنونم

دیگه ما بین ما دوتا حرفی ردو بدل نشد و یا بهتر بگم ندیدمش

 



تعداد بازدید از این مطلب: 257
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


<-CommentForm->

دلنوشته های موج و ساحل.... به وبلاگم خوش آمدی لطفا دنبال نظر گذاشتن نباشد چون دلی هست که برایم نظر بگذارد....


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود